اویسااویسا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

میوه عسلی بابا

بدون عنوان

کادوی مامانی و بابایی     کادوی دایی ایمان و زن دایی جون   کادوی دایی امیر کادوی خاله فاطمه   و یه عالمه کادوی خشگل     ...
20 بهمن 1392

بدون عنوان

تقریبا یه ماه بعد از تولد شما تولد پانیسا جون بود . که مامان پانیسا با یه ذره تاخیر براش تولد گرفته بود .ما هم به تولد رفتیم و خیلی بهمون خوش گذشت قرار بود دوستاتم به تولد بیان که مامان ادرینا جون مریض شده بود و نتونست بیاد و کیان جونم مریض بود  و فقط ما رفتیم تولد و کلی شادی کردیم فقط مجبور شدیم از دست شما زود بیایم و نشد که کیک بخوریم ولی اشکال نداره  به مامان پانیسا میگیم برامون کیکی بخره و به ما بده تا بخوریم تولد خیلی خوش گذشت  پانیسا جون یه کادوی خیلی قشنگم از تم تولدش به شما داد دستش درد نکنه   وقتی که کلاه تولد و سرت گزاشتی اون و کشیدی به  صورتت و زخمی شدی و کلی گریه کردی عکس شما با صورت زخمی...
19 بهمن 1392

بدون عنوان

سلام عزیزممم   عشق مامان من بعد از تولد شما دیگه وقت نکردم بیام و برات بنویسم . مامانی مریض بود و جراجی کرد و من و شما میریم اونجا تا مواظب مامانی باشیم .خدا رو شکر که الان حالش خوبه مامانی برای استراجت چند روزی روزی رفت شمال وقتی مامانی رفت شما از دوری مامانی مریض شدی و تو بیمارستان بستری شدی  مامان فدات بشه چه روزای سختیه روزی که شما مریض میشی و من اون چشمای نازت و میبینم که با حالت ناراحت به من نگاه میکنی    خدایا مواظب همه نی نی ها باش مواظب دختر منم باش بابایی خیلی ناراحت بود خیلییییییییییییی  شما مهمترین اتفاق در زندگی بابا هستی و  بیشتر از همه دنیا دوست داره عکس شما وقتی بیمارستان بودی ...
19 بهمن 1392

بدون عنوان

                                                     پرنسسم تولدت مبارک         ...
19 دی 1392

بدون عنوان

سلام دختر عزیزم.مامان و ببخش که اصلا فرصت نمیکنه بیاد و وبلاگ شما رو بنویسه.مامان تمام وقتش و صرف شما میکنه که داری بزرگ میشی راه میری .میخندی.حرف میزنی.......  مامان و بابا عاشقتن غروب که میشه دیگه بی طاقت میشی همش میری جلوی در و میای تا بابا بیاد خونه و باهات بازی کنه.قربون اون خنده هات برم که زیبایی خونه ماست. ...
19 دی 1392

راه رفتن دخترم

عزیز دلم داری بزرگ میشی و هر روز که میبینیمت قند تو دلم اب میشه .بابا هر روز که میاد خونه شما نمیزاری اصلا بشینه میگی فقط باهات بازی کنه بابایی هم از خداشه که باهات بازی کنه و خنده های قشنگت و ببینه.الهی مامان فدات بشه 20 ابان من و بابایی نشسته بودیم که دیدیم یه دفعه دست و ول کرد  شرو ع   کردی به راه رفتن من و باباییم کلی خوشحال شدیم  و بابایی برای اینکه خدا یه دختر سالم به ما داده صدقه داد از اون روز به بعدم قدمهای کوچیک بر میداری  .حرفم میزنی و من و بابا رو صدا میکنی  وقتی بالای تخت و میز میری یاد گرفتی چطوری بیای پایین و دیگه نمیافتی    خدایا شکرت  .....    ...
27 آبان 1392

......

دختر قشنگ من مامان و ببخش که تو این مدت نیومدم تا برات بنویسم عزیز دلم این مدت خیلی سرمون شلوغ بود اسباب کشی داشتیم و خونمون و عوض کردیم و اومدیم یه خونه جدید نزدیک مامانی از روزیم که اومدیم شما همش خونه مامانی بودی و کلی بهت خوش میکزره.حدود یه هفته ای هم مریض بودی و همش شما رو بردم دکتر اما خدا رو شکر فقط حساسیت داشتی.ماه محرم شد و این چند روز بابا شما روبرد بیرون و با اطرافت بیشتر اشنا شدی .این عکسم 2 روز پیش ازت گرفتم                      قربون اون خنده قشنگت بشه مامان عزیز دلم ...
26 آبان 1392