اویسااویسا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه سن داره

میوه عسلی بابا

خاطرات این روزها

سلام اویسای مامانی .الان شما داری نق میزنی و من گزاشتمت تو اتاقت عروسکت و دیدی اروم شدی و ذوق کردی.الان داشتم تو نینی سایت با خاله جونیات راجع به مهمونی دندونی صحبت میکردم شما الان 2 تا دندون در اومده تو دهنت میخوام برات مهمونی بگیریم   وقتی بهت غذا میدم دندونت و میکشی به قاشق .دیشب بابایی به شما میوه داد جای دندونات رو میوه مونده بود.شدی همه زندگی بابایی تا میاد خونه قبل اینکه لباساش و عوض کنه اول میاد شما رو بغل میکنه فردا قراره بریم شمال پیش بابایی رضا از همین الان دل تو دلش نیست تا شما رو ببینه  بهمون خیلی خوش میگذره میریم دریا اب بازی.چند شب پیش رفته بودیم خونه خاله فاطمه و عمو محسن شما هم اونجا به همه میخندیدی ...
18 تير 1392

لیمو خوردن آویسا

دختر قشنگم بابایی دیروز داشت به شما لیمو میداد و شما با این که ترش بود ازش استقبال میکردی چهرت واقعا دیدنی بود عکسهات و اینجا میزارم گلم ...
17 تير 1392

خونه مادر بزرگه ورژن 2013

عزیز دلم امروز این شعر و برای مامانی خوندم گفتم این جام بزارم تا تو ام بعدا بخونی .چون خیلی شبیه خونه مامان بزرگ شما ست خونه ی مادربزرگه الان آپارتمانه خونه ی مادربزرگه استخر و لابی داره خونه ی مادربزرگه  ی مفتی wifi داره خونه ی مادربزرگه دیش و LNB داره کنار خونه ی اون همیشه پارتی برپاست پارتی های محله،پر شور و شوق و غوغاست مادربزرگه الان ، مازراتی سواره رنگ موهاشم هر روز،جورواجور و باحاله خونه ی مادربزرگه الان آپارتمانه خونه ی مادربزرگه استخر و لابی داره خونه ی مادربزرگه  ی مفتی wifi داره خونه ی مادربزرگه دیش و LNB داره مادربزرگه الا...
13 تير 1392

28 خرداد

سلام عزیز دلم میدونی روز به روز داری بزرگتر میشی و من شاهد شیرین شدن و بزرگ شدنتم امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشی الان شما و بابا جفتتون خوابیدید و من اومدم تا برات بنویسم.امروز بابایی زود اومد خونه تا بازی فوتبال ببینه ایران بازی و برد و ما رفتیم جام جهانی من و بابا شما رو گزاشتیم تو کالسکت و رفتیم بیرون تا با همه مردم شادی کنیم و جشن بگیریم تو شلوغی ها یه عکاس کلی ازت عکس گرفت و شما به همه میخندیدی تازه از شما فیلمم گرفتن مامان فدات بشه که انقدر جذابی زود اومدیم خونه چون خیلی خسته شده بودی تو راه برگشت دایی امیر و دوستاشم دیدیم که داشتن میرفتن شادی امیدوارم همیشه خوانوادمون شاد و پر از خوشحالی باشه ...
29 خرداد 1392

اویسای نازم

سلام جوجوی مامانی .شما امروز حال نداری یه ذره تب داری اخه دیروز رفتیم واکسن زدیم برات با بابایی رضا خیلی گریه نکردی اخه بابایی رضا با ما بود و ناز شما رو میخرید.اومدیم خونه و شمارو گزاشتم پیش مامانی و رفتم با عمه معصومه بازار کلی خرید کردم بعد اومدم خونه هنوز شما خواب بودی و بابایی بالا سرت نشسته بود.بابا ایمان زود اومد بهش گفتم من و ببر بهار بعدش رفتیم و برات ظرف غذا خریدم و قاشق و لیوان و..... خلاصه کلی خرید کردیم بعد تو راه برگشت اعلام کردن که اقای روحانی رعیس چمهور شده خیابونها شلوغ شده بود و ما موندیم تو ترافیک میونبور زدیم و خودمون و رسوندیم خونه بعد با دایی و زندایی رفتیم بیرون خیلی شلوغ بود و مردم شادی میکردن بعد چند ساعت م...
27 خرداد 1392