اویسااویسا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه سن داره

میوه عسلی بابا

عکسهای دوستان

دختر عزیزم عکس دوستای کلوپتو میخوام اینجا برات بزارم یکی از خاله ها این و درست کرده خیلی قشنگه اکثر دوستات تو این عکس هستن ...
13 مرداد 1392

شعر

عروسک مامانی ما پیش دایی من رفتیم.دایی رحمان و دایی برای شما حسابی شعر خوند و شما کلی ذوق کردی من اصلا فکر نمیکردم دایی انقدر شعر بلد باشه شعر هایی میخوند که من بلد نبودم این شعر دایی هست که شما خیلی دوست داشتی.... یه مرغ نازی داشتم ، خوب نگهش نداشتم شغال اومد و بردش ، رو پا نشست و خوردش شغال باغ بالا ، پات بشکنه ایشالّا ، بگید ایشالّا ، ایشالّا مرغ منو گرفتی ، ای کاش یه روز به چنگم بیفتی بگید ایشالّا ، ایشالّا نه بوم ، نه در ، نه ایوون ، نه لانه و شبستون نه آتیش ، نه خاکستر ، اگه گفتین چی چی پر ؟ کلاغ پر ، آفرین گنجشک پر ، کلاغ پر ، شغال پیر باغ پر کبوتر دلم پر ، گلدون پرگلم پر چراغ ایوونم پر ، مرغ شبستونم پر یه مرغ نازی داشتم ، ...
1 مرداد 1392

شمال و اش دندونی اویسا

عروسک من الان لالا کردی و مامان وقت کرد بیاد اینجا و بنویسه .عصر چهار شنبه که ما از پیش خاله ها اومدیم با مامانی و بابا رفتیم شمال خونه خاله مریم.خاله مریم کلی ذوق کرد شما تو ماشین خیلی من و اذیت کردی اخه خیلی خسته شده بودی فدات شم ساعت 2 شب رسیدیم و خاله هنوز بیدار بود و منتظر ما وقتی رسیدیم شما تا 4 صبح بیدار بودی و همرو بیدار نگه داشتی بالاخره خوابیدی و ما هم خوابیدیم اما 8 صبح بیدار شدی و شروع کردی قان و قون کردن و با خودت حرف زدن و بازی کردن و از صدای شما همه بیدار شدن و نزاشتی دیگه کسی بخوابه خاله قرار بود برای شما اش دندونی بپزه و ما هم به خاله کمک کردیم تا یه دیگ گندههههه اش بپزه خاله گفت اینجا رسمه که ابید حداقل به 7 تا همسای...
31 تير 1392

دیدار دوستان

دختر ملوسم ما با خاله های نینی سایت روز چهار شنبه قرارگزاشتیم تا بریم همدیگرو ببینیم و شما دوستاتون و ببینی همه با هم رفتیم تیرازه  شما.پانیسا.نیلا.الیناو ارمان شما نینی یا با هم اشنا شدید اما نزاشتید مامانا خیلی با هم حرف بزنن اخه خیلی اذیت کردید ولی روز خوبی بود . میخوایم از این به بعد زیاد بریم بیرون و خوش بگزرونیم.هوراااااااااا ...
31 تير 1392

مریضی اویسا

اویسای مامان  ما هفته پیش به همراه مامانی رفته بودیم شمال اونجا خیلی خوش گذشت همه دور هم بودیم با دایی جونینا ولی متاسفانه شما اونجا مریض شدی و سرما خوردی ما جمعه برگشتیم و من شنبه شما رو بردم دکتر الهی مامان فدات شه همش بی حال بودی و گریه میکردی اقای دکتر گفت که شما گلوت درد میکنه و بهت دارو داد الان حالت بهتر شده خدا رو شکر اما من اصلا طاقت دیدن مریضی شما رو ندارم.الان خاله مریم به من زنگ زده و من و تهدید کرد که همین هفته اویسا رو بیار من ببینم دلم براش تنگ شده اگه بشه ا ین هفته میریم ساری خونه خاله مریم . الان چلوی من داری بازی میکنی و سعی میکنی که 4 دست و پا راه بری قشنگ بالا تنت و بلند میکنی دیگه فک کنم تا یکی  ی...
24 تير 1392