خاطرات این روزها
سلام اویسای مامانی .الان شما داری نق میزنی و من گزاشتمت تو اتاقت عروسکت و دیدی اروم شدی و ذوق کردی.الان داشتم تو نینی سایت با خاله جونیات راجع به مهمونی دندونی صحبت میکردم شما الان 2 تا دندون در اومده تو دهنت میخوام برات مهمونی بگیریم
وقتی بهت غذا میدم دندونت و میکشی به قاشق .دیشب بابایی به شما میوه داد جای دندونات رو میوه مونده بود.شدی همه زندگی بابایی تا میاد خونه قبل اینکه لباساش و عوض کنه اول میاد شما رو بغل میکنه
فردا قراره بریم شمال پیش بابایی رضا از همین الان دل تو دلش نیست تا شما رو ببینه بهمون خیلی خوش میگذره میریم دریا اب بازی.چند شب پیش رفته بودیم خونه خاله فاطمه و عمو محسن شما هم اونجا به همه میخندیدی خاله فاطمه به من میگه اویسا رو زیاد نیار اینحا اخه عمو محسن هوس بجه میکنه از بس شما شیرینی مامانی
خاله سوپ پخته بود من گفتم یه ذره از سوپ بهت بدم یه نوک قاشق دادم یهو دیدم چشمات قرمز شد و دهنت و باز کردی و گریه کردی من ترسیدم بعد از سوپ خاله چشیدم دیدم وایییییییییییییییییییییی چقدر تنده فلفل و هواسش نبوده یه عالمه ریخته بود بعد به شما شیر دادم و حالت خوب شد همه ما اون شب نتونستیم اون سوپ و بخوریم.از دست خاله فاطمهههههههه
اگه بدونی همه چقدر دوست دارن و عاشقتن